Wednesday, September 5, 2007

من در تبعیدم

مطلب زیر توسط دوستی با ای میل به دست من رسیده، ضمن تشکر از ایشان بدون کم و کاست روی سایت گذاشتم.

من در تبعيدم

می توانم بگویم نخستین دوره‌ی تبعیدم در ایران آغاز شد. به انزوا کشاندن، به حاشیه راندن و حذف ما، سیاست هر دو رژیم بود.
روشن بود که رژیم اسلامی هم آزادی‌های به‌دست آمده را برنمی‌تابد. با خیزش مردم و انقلاب ۵۷ درهای دانشگاه‌ها به روی مردم باز شده بود.همه ی تشنه‌ی آزادی و دگرگونی بوداند .
امروز رژیم با جرثقیل گروه گروه، زن و مرد را به بالای دار می کشد و در میدان‌ها نمایش اقتدار می دهد. آن زمان روی جرثقیل دانشجویان دختر و پسر با هم تئاتر خیابانی اجرا می کردند و مردم می ایستادند تماشا. سعید سلطانپور تجربه‌های درخشان تئاتر مستندش را در چنین فضایی آغاز کرد. هزاران هزار تماشاگر، زن و مرد و کودک، کسانی که تاکنون پایشان به سالن تئاتر باز نشده بود، می آمدند و چفت هم می نشستند به تماشای یکی از تجربی ترین تئاترهای زمانه‌شان. قلم و کاغذ و ضبط صوت و دوربین برمی‌داشتند،
اندیشه‌ی انتقادی و روشن‌گرانه می بایست حذف می شد. "انقلاب فرهنگی" اسلامی در دانشگاهها معنایی جز این نداشت. دانشجویی که پیش از این (در دوره ی شاه) به خاطر نقدش بر گوشه ای از تاریخ و فرهنگ ایران، با فحش و فضیحت از کلاس بیرون انداخته می‌شد و می‌رفت زیر ضرب ساواک، اینک می‌بایست شکار گروه‌های قمه‌کش حزب‌اللهی شود. دانشجويانی که شبانه مورد هجوم صدها چماق‌بدست و قمه‌کش حرفه ای قرار گرفتند. از همه‌ی صحنه‌های اجتماعی بیرون راندند. جایی برای گفت‌وگو و اندیشه باقی نگذاشتند. طبیعی است که در چنین فضایی شکاف فرهنگی به وجود می‌آید. من در میهنم هم حس غربت دارم.
تبعیدی بودن زخمی عمیق است و ضعفی بزرگ. اما از همین زخم‌ها و ضعف‌ها می‌توان به جسارت و شعوری فراتر رسید. می‌بینید در ایران که این چنین زنان را سرکوب می کنند، زنان به خودآگاهی جنسیتی رسیده‌اند و جنبش زنان نیرومندی را شکل داده‌اند.
شبیه این را تاریخ آلمان هم نشان می دهد. در کنار فاشیسم و هولوکاوست، جنبش مقاومت ضد فاشیستی بزرگی به وجود آمد. به نظر من در هیچ کجای جهان به اندازۀ آلمان، هنرمندان و اندیشمندان نتوانسته‌اند به نقد ریشه‌ای تاریخ و فرهنگشان برسند. اندیشه‌ی انتقادی نقطه قوت فرهنگ و ادبیات آلمانی است و من از آن بسیار آموخته‌ام.

دوست ندارم در باره ی هویتم انشای زیبایی بنویسم. می‌توانم بگویم خوی و طبع ایرانی دارم. به تاریخ مشترک و یا سرنوشت مشترک یک سرزمین و یک نسل باور دارم اما از "تفاخر و غرور ملی" دور هستم. به نظر من مفهوم "هویت ملی" هر سرزمینی جمع اضداد مردمان آن است. هویت واحد جمعی وجود ندارد. و این در مورد ایران و ایرانی‌ها به شدت صدق می کند.
من پر از تضاد هستم و پر از ضعف. چند پارگی جزئی از ذات من شده است. حس ترحم به خود را دوست ندارم. فکر می‌کنم، همه این نکته هایی که گفتم به نوعی در کارم ويا در اجتماع یا در نوشتنم منعکس می شود. (زيگورات
)

1 comment:

  1. سلام فردين . يك اينكه لينكت كردم و دو ايم كه به هر سكلي فكر مي كردم بجز اين.. ولي بحر حال حمايتت مي كنيم..

    ReplyDelete