ضمن تشکر از دوست محترم که مطلب زیر را برای سایت فرستاده اند، بدون کم وکاست ارائه میشود.
آيا تفاوت در نگرش كه در تقسيم بندي هاي فمنيستي واژه "مردسالارانه "در دوران بورژووازي
جنبه ي كاركردي مسلم و قطعي دارد،موجب خلق يك ايدئولوژي فمنيستي انتزاعي است؟ و آيا بحث "تضادهاي جنسيتي"اصلي و عمده است؟ اساس مرزبندي « راديكال فمينسم» با ايدئولوژي ليبرال دموكراسي و ماركسيسم يا دموكراسي كارگري در همين دو سئوال فوق است. ليبرال دموكراسي با شيوههاي رفرميستي ابتدا اصل برابري در قانون را صرف نظر از جنس ،شعار اصلي قرار دادند و سپس برابرسازي فرصت ها را رويكرد اصلي خود اعلام كردند. ماركسيسم با عمده كردن تضاد كار و سرمايه به عنوان تضاد اصلي ستم مضاعف زنان را در همين قالب تبيين كرد و بر اين باور است كه با محو سرمايهداري از طريق انقلاب و رفع استثمار، زن نيز خود به خود رهايي خواهد يافت. ليبرال دمكراسي پديده هاي ذهني را در يك پروسه تدريجي موجب استحاله پديده عيني ميداند و ماركسيسم بالعكس. اما در يك برش ايدئولوژيك جهانبيني سومي بود كه از سوي هر دو ايدئولوژي مورد هجوم و انتقاد قرار گرفت، سوسيال دموكراسي با استناد به اصل تأثير متقابل پديدهها و محتواي عوامل اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي، مدني و سياسي سعي در ايجاد تعادل و توازن با رويكرد اصلاح طلبانه به جامعه بوجود آمد. اما راديكال فمينست تمام مسائل، موضوعات يا به عبارت ديگر كاركردها و ساختارهاي يك جامعه را «مردانه» ميبينند و بر اين باورند كه هژموني (سلطه سيستمي) مردان فراتاريخي بوده كه بحثهايي نظير دستمزد، اشتغال، قانون، حكومت، ابزارها، حتي توليد و كار در تحليل نهايي شمايل و تفكري مردانه دارد. فرد، خانواده، جامعه و دولت جهانبيني مرد سالارانه را القاء ميكنند، و تضاد اصلي مبارزه با نگرش و يا به عبارت ديگر هنجارهاي مردانه است كه در قالب فرهنگ مسلط سيطره خود را تحميل كرده است. بنابراين تضادها و جنگ نه در قالب انقلاب بلكه اصلاح بنيادين وضعيت موجود است، جنگ زنان و
مردان جنگ سياسي است در توزيع قدرت سياسي برابر. راديكال فمينسم از تمام نحلههاي تاريخي ميخواهد بهره گيرد، اما در نهايت «فرهنگ» جنسيتي را تضاد عمده ميداند، چرا كه تأثير متقابل عين و ذهن به عنوان پديده اجتماعي در نهايت به سود مردان است، عينگرايي و ذهنگرايي هم به سود مردان است، ارادهگرايي در نهايت سلطه مردان را حاكم ميكند، همانگونه كه علوم اجتماعي و طبيعي هم وصف مردانه دارد. در نقد اين نظر بايد گفت كه 1-اين نوع نگاه جهانبيني و يا ايدئولوژي مجرد و جدا شده از سه نوع جهانبيني ذكر شده نيست تا به مكتبي چهارم در علوم هنجاري برايش قائل باشيم، هر چند كه گامهاي مثبتي در حوزه فرهنگ جنسيتي براي زنان برداشته است. 2-نوع نگاه ارادهگرايانه است كه «فرد» در چنين نگرشي زن را هدف قرار داده هرچند كه در ظاهر انتزاعياش رويكرد جمعي است. به عنوان نمونه در بحث «هويتيابي» زنانه، اين فرديت زن است كه با پي بردن به هويت خويش خود را اصلاح بنيادين كند. اردهگرايي، ضرورتهاي تاريخي را كه موجب انقياد انسان و از خود بيگانگياش در رابطه با طبيعت ،كارو توليد خلاق و در نهايت انسان با انسان است را در نظر نمي گيرد ،بلكه «وجود» را عينيتي ميبيند كه تغييرات و تحولات در آن تأثيري نداشته و «مستقلاً» ميتوان تمام پديدههاي جامعه را به تغيير و در نهايت تحول بكشاند. اين نوع نگرش كه انسان انتزاعي را در ظرف «جنس» قالب سازي كرده، آبشخور آن اگزيستانسياليستهاي سارتري هستند كه به موازات هايدگريستهاي مسيحي در غرب اشاعه داده شد. 3-راديكال فمنينسم به نوعي پديدهگرا هستند، پديدهها شكل، ظاهر و عرض هر عنصر را نشان ميدهند كه خود بازتاب درون، ماهيت و محتوا و جوهر عناصر در جزء و كل ميباشند، هر چند كه تأثير متقابل آنها خصوصاٌ در عصر تكنولوژي كه فرد جمعي و فردي فارغ از سلطه مناسبات طبقاتي و ابزارهاي توليد را نبايد ناديده انگاشت. 4-نگرشها و جهانبينيها عمدتاٌ با فرهنگ آميخته شده كه محو و استحاله آن تدريجي است، هيچ نگرش و فرهنگي نميتواند فرا تاريخي عمل كند، بنابراين اگر به واژه «جنسيت» رويكردي جدي داريم، بايد گفت كه جنسيت جنبة كاركردي دارد كه مكانيزمهاي ذهني را به توليد هنجارهاي نوين (مردانه) جهت حفظ سلطه وا مي دارد، اين باز توليد سرچشمه آن مالكيت انسان بر انسان است، مالكيت بر مديريت توليد خود به خود مالكيت بر اجزاء و عناصر آن براي تبديل آن به عناصر و عوامل
توليد آينده در برمي گيرد. لذا اين دو، زن اگر داراي پايگاه طبقاتي مستقل باشد، در دو حوزه يعني عليه مديريت توليد و عليه فرهنگ سلطه كه «مرد سالاري» جزء جدايي ناپذير آن است مبارزه ميكند و اگر پايگاه اجتماعياش وابسته به همسر به عنوان مديريت توليد خرد در نظام خانواده باشد، به لحاظ عمده بودن مديريت توليد كلان مبارزهاش در حصارهاي وابستگي به پايگاه اجتماعي- اقتصادي سرپرست خانواده محدود ميشود، استثنائات در تاريخ هميشه استثناء آن چه كه مد نظر است، قانونمندي و عام بودن در تغييرات اجتماعي تاريخ است. جوهر انسان به مفهوم عام و زن به مفهوم خاص در مكانيزمهاي باز دارنده و محدود كننده عصر سرمايه سالاري، آلوده به از خود بيگانگي شده، كه با ذهن پيكار جوي تمام ابزارها را براي رهايي از سلطه به كار ميگيرد، اين كه تمام نهادهاي دمكراتيك مردانه است، ترديدي نيست، ليكن ستم مضاعف زنان ميطلبد كه در استيفاء حقوق خويش دو جبهه را مد نظر قرار دهد، جبهه درونبيني خانواده و جامعهاي كه با آن فصل مشترك در محو ستم « عمومي» دارد و ستم جنسيتي كه ابزارها و لوازم خاص خود را دارد، پيوند بين عام و خاص رهيافتهاي مطلوبي ايجاد خواهد كرد و بايد نوع رويكرد را به مناسبات براساس چندگانگي ستم معطوف كرد نه اين كه متحدين بخشي از ستم ديده را با ستمكاران و ستم يكي انگا شت.
با تقديم احترام
زيــــــــگورات
آيا تفاوت در نگرش كه در تقسيم بندي هاي فمنيستي واژه "مردسالارانه "در دوران بورژووازي
جنبه ي كاركردي مسلم و قطعي دارد،موجب خلق يك ايدئولوژي فمنيستي انتزاعي است؟ و آيا بحث "تضادهاي جنسيتي"اصلي و عمده است؟ اساس مرزبندي « راديكال فمينسم» با ايدئولوژي ليبرال دموكراسي و ماركسيسم يا دموكراسي كارگري در همين دو سئوال فوق است. ليبرال دموكراسي با شيوههاي رفرميستي ابتدا اصل برابري در قانون را صرف نظر از جنس ،شعار اصلي قرار دادند و سپس برابرسازي فرصت ها را رويكرد اصلي خود اعلام كردند. ماركسيسم با عمده كردن تضاد كار و سرمايه به عنوان تضاد اصلي ستم مضاعف زنان را در همين قالب تبيين كرد و بر اين باور است كه با محو سرمايهداري از طريق انقلاب و رفع استثمار، زن نيز خود به خود رهايي خواهد يافت. ليبرال دمكراسي پديده هاي ذهني را در يك پروسه تدريجي موجب استحاله پديده عيني ميداند و ماركسيسم بالعكس. اما در يك برش ايدئولوژيك جهانبيني سومي بود كه از سوي هر دو ايدئولوژي مورد هجوم و انتقاد قرار گرفت، سوسيال دموكراسي با استناد به اصل تأثير متقابل پديدهها و محتواي عوامل اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي، مدني و سياسي سعي در ايجاد تعادل و توازن با رويكرد اصلاح طلبانه به جامعه بوجود آمد. اما راديكال فمينست تمام مسائل، موضوعات يا به عبارت ديگر كاركردها و ساختارهاي يك جامعه را «مردانه» ميبينند و بر اين باورند كه هژموني (سلطه سيستمي) مردان فراتاريخي بوده كه بحثهايي نظير دستمزد، اشتغال، قانون، حكومت، ابزارها، حتي توليد و كار در تحليل نهايي شمايل و تفكري مردانه دارد. فرد، خانواده، جامعه و دولت جهانبيني مرد سالارانه را القاء ميكنند، و تضاد اصلي مبارزه با نگرش و يا به عبارت ديگر هنجارهاي مردانه است كه در قالب فرهنگ مسلط سيطره خود را تحميل كرده است. بنابراين تضادها و جنگ نه در قالب انقلاب بلكه اصلاح بنيادين وضعيت موجود است، جنگ زنان و
مردان جنگ سياسي است در توزيع قدرت سياسي برابر. راديكال فمينسم از تمام نحلههاي تاريخي ميخواهد بهره گيرد، اما در نهايت «فرهنگ» جنسيتي را تضاد عمده ميداند، چرا كه تأثير متقابل عين و ذهن به عنوان پديده اجتماعي در نهايت به سود مردان است، عينگرايي و ذهنگرايي هم به سود مردان است، ارادهگرايي در نهايت سلطه مردان را حاكم ميكند، همانگونه كه علوم اجتماعي و طبيعي هم وصف مردانه دارد. در نقد اين نظر بايد گفت كه 1-اين نوع نگاه جهانبيني و يا ايدئولوژي مجرد و جدا شده از سه نوع جهانبيني ذكر شده نيست تا به مكتبي چهارم در علوم هنجاري برايش قائل باشيم، هر چند كه گامهاي مثبتي در حوزه فرهنگ جنسيتي براي زنان برداشته است. 2-نوع نگاه ارادهگرايانه است كه «فرد» در چنين نگرشي زن را هدف قرار داده هرچند كه در ظاهر انتزاعياش رويكرد جمعي است. به عنوان نمونه در بحث «هويتيابي» زنانه، اين فرديت زن است كه با پي بردن به هويت خويش خود را اصلاح بنيادين كند. اردهگرايي، ضرورتهاي تاريخي را كه موجب انقياد انسان و از خود بيگانگياش در رابطه با طبيعت ،كارو توليد خلاق و در نهايت انسان با انسان است را در نظر نمي گيرد ،بلكه «وجود» را عينيتي ميبيند كه تغييرات و تحولات در آن تأثيري نداشته و «مستقلاً» ميتوان تمام پديدههاي جامعه را به تغيير و در نهايت تحول بكشاند. اين نوع نگرش كه انسان انتزاعي را در ظرف «جنس» قالب سازي كرده، آبشخور آن اگزيستانسياليستهاي سارتري هستند كه به موازات هايدگريستهاي مسيحي در غرب اشاعه داده شد. 3-راديكال فمنينسم به نوعي پديدهگرا هستند، پديدهها شكل، ظاهر و عرض هر عنصر را نشان ميدهند كه خود بازتاب درون، ماهيت و محتوا و جوهر عناصر در جزء و كل ميباشند، هر چند كه تأثير متقابل آنها خصوصاٌ در عصر تكنولوژي كه فرد جمعي و فردي فارغ از سلطه مناسبات طبقاتي و ابزارهاي توليد را نبايد ناديده انگاشت. 4-نگرشها و جهانبينيها عمدتاٌ با فرهنگ آميخته شده كه محو و استحاله آن تدريجي است، هيچ نگرش و فرهنگي نميتواند فرا تاريخي عمل كند، بنابراين اگر به واژه «جنسيت» رويكردي جدي داريم، بايد گفت كه جنسيت جنبة كاركردي دارد كه مكانيزمهاي ذهني را به توليد هنجارهاي نوين (مردانه) جهت حفظ سلطه وا مي دارد، اين باز توليد سرچشمه آن مالكيت انسان بر انسان است، مالكيت بر مديريت توليد خود به خود مالكيت بر اجزاء و عناصر آن براي تبديل آن به عناصر و عوامل
توليد آينده در برمي گيرد. لذا اين دو، زن اگر داراي پايگاه طبقاتي مستقل باشد، در دو حوزه يعني عليه مديريت توليد و عليه فرهنگ سلطه كه «مرد سالاري» جزء جدايي ناپذير آن است مبارزه ميكند و اگر پايگاه اجتماعياش وابسته به همسر به عنوان مديريت توليد خرد در نظام خانواده باشد، به لحاظ عمده بودن مديريت توليد كلان مبارزهاش در حصارهاي وابستگي به پايگاه اجتماعي- اقتصادي سرپرست خانواده محدود ميشود، استثنائات در تاريخ هميشه استثناء آن چه كه مد نظر است، قانونمندي و عام بودن در تغييرات اجتماعي تاريخ است. جوهر انسان به مفهوم عام و زن به مفهوم خاص در مكانيزمهاي باز دارنده و محدود كننده عصر سرمايه سالاري، آلوده به از خود بيگانگي شده، كه با ذهن پيكار جوي تمام ابزارها را براي رهايي از سلطه به كار ميگيرد، اين كه تمام نهادهاي دمكراتيك مردانه است، ترديدي نيست، ليكن ستم مضاعف زنان ميطلبد كه در استيفاء حقوق خويش دو جبهه را مد نظر قرار دهد، جبهه درونبيني خانواده و جامعهاي كه با آن فصل مشترك در محو ستم « عمومي» دارد و ستم جنسيتي كه ابزارها و لوازم خاص خود را دارد، پيوند بين عام و خاص رهيافتهاي مطلوبي ايجاد خواهد كرد و بايد نوع رويكرد را به مناسبات براساس چندگانگي ستم معطوف كرد نه اين كه متحدين بخشي از ستم ديده را با ستمكاران و ستم يكي انگا شت.
با تقديم احترام
زيــــــــگورات
salam fardin jan .. bebahaneyi coment shoma matlabi neveshtam ,, up kardam .. montazere shoma hastam
ReplyDelete